درسا شروع شدن و تقریبا خوب پیش میرن. مجبور شدم کارمو بذارم کنار و پیشنهادای دیگه رو رد کنم. چون نمیرسم؟ نه، پارسال این موقع که کنارم بود و کمکم میکرد جلو بودم، تلقینا از نظر فکری و روحی. جلوتر بودم، شاید ولی الان احساس آرامش بیشتری دارم. تنشی برای حفظش ندارم، کسی مدام مجبورم به بازخوانی ذهنم نمیکنه و خلاصه میتونم مسیر خودمو برم. از مسیر که حرف میزنم یه شیء کاملا گنگه. نمیدونم در آینده اصلا چی میخوام از زندگیم ولی در لحظه میتونم حدس بزنم فعلا بعد از اینکه هر دو رفتن، هیچی جز تنهایی کار کردن و درس خوندن نمیخوام.
واقعا الان که بهش فکر میکنم تنها چیزی که برام میمونه، بهم نه پشت میکنه و نه آسیب میزنه، نه توقع بیجا داره و نه قهر میکنه نه فراموش میکنه، همینه. ریاضی و رنگ. شاید دینیه که به صفحات دارم، که روزها انقدر بیهدف روشون میکشیم. نمیدونم راه درست چیه یا از دید اکثریت چیه ولی به نظرم قلبت همیشه در لحظه درست تصمیم میگیره هرچند منطقی پشتش نیست
حتی الان میتونم جور دیگهای بهش نگاه کنم، درسته که دو نفری که دوستم و کسی که دوست داشتم بودن ازشون جدا شدم و شاید اون موقع زود بود ولی در عوض قدر به فکر خود بودنو درسامو بیشتر دونستم. و الان از تنهایی لذت میبرم. قدر اینو که میتونم حالا از تنهاییم لذت ببرمو میدونم. هرچه قدر زندگیم محل گذر آدمای مختلف باشه تا وقتی میتونم بکشم تا وقتی میتونم ریاضی بخونم و به هیچی جز این دوتا فکر نکنم هیچی نمیخوام. یعنی واقعا هیچی نمیخوام. تا وقتی اینا رو دارم لطف زیادی دنیا میدونم و ازش قدردانی میکنم.
New Era...
ما را در سایت New Era دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : nillarta بازدید : 94 تاريخ : يکشنبه 9 مهر 1396 ساعت: 21:21